محل تبلیغات شما



سالها قبل یکروز که خیلی حالم بد بودازون روزهای وحشتناک که مغز و قلب و عقل و شعور و همه جات با هم درد میکنه،ازون وقتهاییکه هیچی نمیتونه درد بی درمونت را درمون کنه،یه دوست قدیمی زنگ زدم بهم و شروع کردیم گپ و گفت

اینقدر سماجت کرد و پرسید تا رسید به حال_خرابم.و تا ته ماجرا را نفهمید ول کن نشد

اولش سکوت کرد.بعد خندیدبعد گفت دوستم اعتماد کن که اعتماد میاره

نترس از خیانتنترس از نبودنها و نترس از اطرافیانش

وقتی فکرت را رها کنی و مطمئن باشی اون فقط مال توئه و بهت فکر میکنه،کم کم قشنگترین حس ها میاد تو دامنت

بی اعتمادی خیلی بده،اول خودت را میسوزونه،بعد اونکه عاشقانه دوستت داره آروم آروم از فشار و استرسی که بهش وارد میشه و مدام باید خودشو تصحیح کنه و مراقبت کنه از رفتارش ازت فاصله میگیرهسکوت میکنه.غمباد میشه و توی تنهایی دق میکنه

اعتماد کن تا آرامش به قلبت بیاد و باور کنی.


دیر وقت بود.خسته با تنی دردناک باقی_ظرف های داخل سینک را شسته و خشک کردغذای فردا آماده بود و همه جا برق میزد

خانه در سکوت مطلق،بوی عود پیچیده بود در تاریکی سالن کنار لرزش شمع های همیشه لرزان و بیقرار

دستکش های ظرفشویی را به گوشه ای گذاشت و آرام آرام پشت دست چپش را با انگشتهای لرزان دست راست نوازش کردنگاهش و فکرش انجا نبود.

به یکبار دست روی قلبش گذاشت.دلتنگی اش بیشتر به سینه میکوبیدحجم تمام _نگی اش را جمع کرد در نگاهش و نفسی عمیق کشید.لبخندی زد به یاد_او.چراغ آشپزخاته را خاموش و پا تند کرد سمت اتاقش.

 

 

از یادداشت های کوتاه بهار


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها